آوا فرشته کوچولوی منآوا فرشته کوچولوی من، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

آوای زندگی

پیاز !!!!!!

دیروز داشتم پیاز خورد میکردم آوا اومدو درخواست پیاز کرد، یادم افتاد که توی خوراکیهای مورد علاقه آوا پیازو ننوشتم  محال که پیاز دستم ببینه و ازم نگیره!!! بعضی موقعها میره سراغ سبد سیب زمینی و پیاز، پیاز برمی داره که اگه خودمو بهش نرسونم با پوست میل میکنه. آخه بچه یساله و پیازززز!!!!!!!!! اونم خالی خالی ...
7 تير 1393

امروز خیلی غصه خوردم...

بعضی روزها که می خوام بیام سرکار بیدار میشی انگار که حس میکنی پیشت نیستم منم مجبور میشم بهت شیر بدم تا دوباره بخوابی و یواشکی از خونه برم بیرون. اما امروز وقتی بیدار شدی دیگه نخوابیدی اومدی دستمو گرفتی و دوباره بردی به رختخواب و بغلم کردی و شیر خوردی یه کم که خوابت برد تا بلند شدم باز چشماتو باز کردی و نذاشتی که بلند شم. حدود 40 دقیقه طول کشید که آخر سرم نخوابیدی و بلند شدی. منم که دیرم شده بود مجبور شدم علی رغم میل باطنیم از خونه بیام بیرون ... ولی از پشت در صدای گریه هاتو می شنیدم... به گفته بابا علیرضا (که کارش شیفتیه و بیشتر صبحها پیشته)  گاهی بیدار میشی و با چشم گریون تو اتاقها دنبالم میگردی هر چی هم که بابایی میگ...
4 تير 1393

چی بگم والا!!!

یکی از مشغله های فکری آوا اینکه کفشهای عروسکشو پاش کنه یا توی روروئکه عروسکش بشینه. هر دفعه کفشهای عروسکشو میاره و عوم عوم می کنه و پاهاشو نشون میده که پام کن؛ من نمی دونم واقعا چجوری بگم که دختر من، درسته که پاهات کوچیکه اما نه اینقدرررررررر!!!!   یا این روروئک   ...
27 خرداد 1393

سشوار

یه مدتیه بعد از حمام موهای آوا رو یه سشوار کوچولو می کشم چون یکم موهاش بلند شده و نمیذاره که با حوله خشک کنم. سری آخر که بردمش حمام دادمش به علیرضا که لباساشو بهش بپوشونه. بعد از چند دقیقه دیدم علیرضا غش کرده از خنده. نگو بعد از اینکه لباساشو پوشیده، دست باباشو گرفته برده به سمت کشو و سشوارو درآورده و داده به باباش و گفته هوممممممممم (ترجمه: موهامو سشوار کن!!!!!)     ...
28 ارديبهشت 1393

آوا سرلاکی

همیشه تا آوایی در سرلاکو باز می کرد می دویدم ازش می گرفتم تا نریزه اما اینار ...     و در ادامه ...       ...
25 ارديبهشت 1393

پارک

به علت کمبود وقتی که دارم به ندرت آوا رو میبرم پارک. جمعه دیدم که خیلی حوصله بچه سر رفته همش بهونه می گیره تصمیم گرفتم ببرمش پارک.    ولی به جای اینکه بازی کنه و خوشحال باشه، همش مات و مبهوت بچه های دیگه بود!   آنچنان  با تعجب بچه ها رو که جیغ می زدن و اینور و اونور می دویدن رو نگاه می کرد که حواسش  به  بازی خودش نبود از بس بچم ندیده خوب   ​   یه ذره بخند! جان من یه ذره!!! ...
22 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آوای زندگی می باشد