دیشب تولد بابایی بود چون درگیر کارهای تولدت بودم یه تولد کوچولو واسه بابایی گرفتیم مامانی شام گذاشت منم یک کیک خوشگل گرفتم بردم مامانی و بابایی و دایی حجتم اومدن. با عمو ایمان هماهنگ کردم که وقتی بابایی نزدیک خونه شد خبر بده. تا بابایی از سر کار اومد و رسید دم در، زودی شمع های کیک و فشفشه ها رو روشن کردیم برقها رو خاموش کردیم و آهنگ تولد مبارک رو گذاشتیم و درو باز کردیم همه باهم جیغ زدیم گفتیم تولدت مبارک تا بابا اومد ذوق کنه و یه قر بده، دیدیم آوا خانم از ترس جیغ ما، از گریه ریسه رفته و گوله گوله اشک میریزه. خلاصه اینم از تولد بابایییییییی. عکسارو به زودی می زارم درگیر کارای تولدتم عزیزمممممممممممم. ...